حرف هایی بود که باید گفته می شد
و گوش هایی که باید افکارم را میشنید
نفس هایم نمک گیر نفسهایت شدند
و من تنها سکوت می کنم در این آرامشی چند
مانده ام سکوتم از ترس است یا ....
کاش می شد از هم آغوشی این واژه های کرخت
شعری زاده می شد نرم و لطیف که در پرنیان خاطرت جا خوش کند
و به قلبت پیوند خورد
تا با هر تپش کلمه ها آنچنان بلرزند تا فراموش نکنند زنده اند
کاش غم ها همیشه مقدس بمانند و بکر
دلم خودم را میخواهد که در آغوش کشم تمام نبودن هایم را
خود سوررئالیستم را
چای مینوشم تلخ تر از قبل
تنها به عشق چند حبه قند ته مانده ی آن
خودم هم نفهمیدم چی نوشتم فقط نوشتم همین ...